به گزارش پایگاه خبری تحلیلی پایان تیتر، این دختر که مینا نام دارد، اصرار داشت با پسری ازدواج کند که او را بعد از خودکشی نجات داده است.
دختر جوان در برابر قاضی دادگاه اشک ریزان گفت: من دیگر طاقت ندارم و می خواهم به هر شکلی شده با پسرموردعلاقه ام ازدواج کنم، او تنها دلیل زندگی کردن من است.
فرشته نجات دختر جوان کی بود
مینا از دست پدر خسته شده بود، چرا پدر همیشه بهانه میگرفت. چرا به محض این که سایه مردی میخواست در زندگی او پیدا شود، او بیتاب میشد و بهانهجویی میکرد.
مینا به سراغ گوشی تلفن رفت. ششماه بود که فرهاد مونس او شده بود. وقتی که از بهانهجوییهای پدر خسته شده بود و میخواست خودکشی کند، با فرهاد آشنا شده بود. فرهاد پسر خوبی بود. شغل خوبی داشت، نجیب بود و میتوانست بعد از این همه سرخوردگی و سختی، او را خوشبخت کند. حتماً خدا فرهاد را جلوی راه او گذاشته بود. حتماً خدا میخواست سختی های مینا تمام شود.
تحقیر پدرانه مینا
مینا به یاد روز آشناییاش با فرهاد افتاد. خسته بود. پدر جلوی پسر جوان که به خواستگاریاش آمده بود، بدجوری با او رفتار کرده بود.
پدر به خواستگار گفت:مینا خیلی دست و پا چلفتی است. عرضه هیچکاری را ندارد. اصلاً شعور ندارد. این دختر دایم استراحت می کند.
وی ادامه داد: من دلم نمیخواهد پسر مردم را بدبخت کنم. من دلم نمیخواهد مردم پشت سرم فحش بدهند.
مینا سرش را زیرانداخت. لبخند روی لبهای خواستگارش نشسته بود. هیچ تمایلی به ازدواج با آن پسر نداشت ولی چرا پدرش برای جواب منفی به خواستگاری او را تحقیر میکرد، چرا اسم او را به عنوان یک دختر بیفایده در دهانها میانداخت.
خودکشی مینا
مینا روز بعد از خواستگاری برای خرید بیرون رفت. احساس می کرد همه به او نگاه تمسخرآمیزی دارند. مینا خوب معنی این لبخندها را میفهمید. خوب میدانست که پدرش چه حرفی زده و چه چیزهایی در انتظارش است.
بیاختیار به طرف داروخانه رفت. باید خودش را خلاص میکرد. دیگر خسته شده بود. دلش نمیخواست دیگر خواستگاری به خانهشان بیاید.
چند پاکت قرص خرید و راه افتاد. فکر می کرد این قرصها حتماً او را نجات می دهند، حداقل بعد از مرگ روحش آرام بود. شاید آن وقت پدر میفهمید که چه به سر دخترش آورده است.
کنار یک شیر آب در خیابان ایستاد. شروع کرد به باز کردن بسته قرصها. تند تند قرصها را قورت داد. حتماً اینطوری تأثیرش بیشتر بود. تا خانه که میرسید، دیگر راحت میشد و دیگر کسی نمیتوانست نجاتش بدهد.
راه افتاد، کم کم احساس کرد سرش گیج میرود. دستش را به شیشه مغازه گرفت، در همین حال پسر جوانی کنارش آمد.
او را نمی شناخت، چند سوال بین آن ها رد و بدل شد و دیگر چیزی نفهمید!
چند ساعت بعد وقتی چشمانش را باز کرد، چند پرستار دورش را گرفته بودند و پسر جوان با اضطراب نگاهش میکرد.
چرا خودکشی کرده بودی؟
اشک از گوشه چشمانش جاری شد. سکوت در اتاق حاکم شده بود. پسرجوان به او کمک کرده بود. خرج بیمارستان را پرداخته و او را تا خانه رسانده بود.
خواستگاری
از روز بعد پسر جوان هر روز تلفنی حالش را پرسیده بود. هر روز او را از تنهایی درآورده بود. فرهاد چقدر او را به زندگی امیدوار کرده بود. چقدر به او فهمانده بود که زندگی خیلی با ارزش است.
به یاد شاخه گلهایی افتاد که هر روز فرهاد به او هدیه داده بود. چقدر گلفروشی فرهاد زیبا بود. مینا دلش میخواست در کنار فرهاد باشد، با او زندگی کند و در کارهای گلفروشی کمکش کند.
پدر مثل همیشه با دیدن فرهاد دگرگون شد و باز کار خود را تکرار کرد و به تحقیر مینا پرداخت اما این بار جواب فرهاد متفاوت بود و جواب پدر قاطعانه تر! همه از نه گفتن پدر مینا شوکه شدند اما مرغ پدر یک پا داشت!
اصرار مینا
مینا هر طور بود باید جلوی پدر ایستادگی میکرد. تنها دادگاه بود که میتوانست حقش را بدهد. به طرف دادگاه راه افتاد.
در دادگاه
قاضی دادگاه پس از شنیدن اظهارات مینا ابتدا درباره فرهاد تحقیق کرد و با شناخت از خصوصیات اجتماعی و شغلی اش پدر مینا را برای تحقیق فرا خواند.
پدر مینا وقتی در دادگاه حاضر شد به قاضی گفت: من پدرش هستم و نمی خواهم اجازه ازدواج او با فرهاد را بدهم، دختر من به درد نخور است و فرهاد به درد نخورتر! نمی خواهم نوه هایم پدر و مادر بدی داشته باشند.
بنابر این گزارش، قاضی پرونده اجازه ازدواج مینا با فرهاد را صادر کرد.
انتهای پیام/